من توركم * آتام بابك * يوردوم آذربايجان
اِهي قارداش سنين ليم #سوزوم سنه‌دير قارداشم#ديل داشم قان داشم قارداشم ....
تاريخ : چهارشنبه 11 بهمن 1391 | یازار : "ايران سنگري‌نين قوْرخماز ايگيد قهرماني"
+0 به يه ن

افسانه ي سنگ صبور يا قولچاق افسانه اي از ((افسانه هاي بزقوش))

افسانه ي سنگ صبور يا قولچاق يكي از افسانه هاي درج شده در كتاب ((افسانه هاي بُزقوش)) هست كه آقاي ميكائيل رسولزاده، خالق اين اثر آنرا به مناسبت هفته پرستار منتشر كرده اند.

 

اگر آذربايجاني و  خصوصاً اگر زاده ي دامنه هاي سرسبز رشته كوه بزقوش باشيد (رشته كوهي كه در ميان سبلان و سهند سر برآورده است) و اين نعمت نصيب تان شده باشد كه داستانهايي از زبان پدربزرگها و مادربزرگها بشنويد اين افسانه را هم شنيده ايد ولي اگر چنين نبوده  اين فرصت را براي فرزندان خود بوجود آوريد كه داستانهايي كه قرن ها سينه به سينه نقل شده را بخوانند و بشنوند و براي فرزندان خود بازگو كنند.

 

افسانه ي سنگ صبور يا قولچاق

 

تقديم به فرشتگان سفيد پوشي

كه شب هاي تار  بيمارانشان را با صبر به صبح سپيد پيوند زدند

قدردانتان :ميكائيل رسولزاده

 

بيري واريدي، بيري يوخويدو، الله يارادان بنده چوخويدو

 

سال هاي سال بود كه مرد و زني فقير و كشاورز در يكي از روستاهاي  بوزقوش زندگي مي كردند و در دار دنيا فقط يك دختر داشتند؛ اسم اين دختر «فاطما» بود. فاطما دختري مهربان، زيبا و محجوب بود كه هر روز در كارهاي خانه به مادرش كمك مي كرد و ظرف ها را مي شست و از سر چشمه آب مي آورد.

يك روز كه طبق معمول هميشه، فاطمــا به سر چشمه رفت تا آب بيــاورد. مشغول پر كردن كوزه هايش بودكه گنجشكي بر روي درخت بيدي كنار چشمه جيك جيك كرد: «دختر سياه بخت! فاطماي بيچاره! تو كه هفت سال از گيسوان سياهت اسير خواهي شد و هفت سال به مرده اي خدمت خواهي كرد.»

فاطما با شنيدن اين حرف ترسيد و فوراً به خانه برگشت. مادرش با ديدن وضع و حال دختر، ماجرا را پرسيد. اما فاطما هيچ نگفت و فكركرد شايدكسي سر به سرش­گذاشته يا خيالاتي شده است.

فردا باز سر چشمه، همان اتفاق ديروزي تكرار شد و همان گنجشك در همان جا نشست و همان حرف ها را تكرار كرد. تا اينكه در روز هفتم فاطما با نگراني و ترس به خانه برگشت و ماجرا را با مادرش در ميان گذاشت. مادر، دختر را كمي دلداري داد وگفت: «عزيزم! نگران نباش! وقتي پدرت از مزرعه برگشت، فكري به حالمان مي كنيم.»

شب كه پدر از مزرعه به خانه برگشت، مادر تمام ماجرا را به او نقل كرد و گفت: «اي مرد! ما تنها يك دختر در اين دنيا داريم و من نمي خواهم او را از دست بدهم. چاره اي بينديش و ما را از دست حرف هاي گنجشك نجات بده! من نمي خواهم تنها دختر دلبندم، هفت سال به مرده اي خدمت كند.»

پيرمرد دستانش را به آسمان بلند كرد و با خداي خويش راز و نياز كرد و از او مدد خواست و تنها راه چاره را در مهاجرت از ديار خود ديد تا شايد بدين ترتيب جلوي قضا و قدر را بگيرد و آن را تغيير بدهد. اسباب مختصري را كه داشتند، جمع كردند و بار قاطر پيرشان كردند و راه افتادند. چند روزي راه پيمودند تا اينكه باران سختي درگرفت و آنها دنبال سرپناهي بودند تا شايد خيس نشوند و در اين جستجو به دروازه ي قلعه اي رسيدند.

مادر سعي كرد در را باز كند ولي در باز نشد. پدر هم اين كار را كرد ولي در باز نشد. وقتي فاطما دست خود را به در زد، در باز شد. فاطما با خوشحالي از در وارد شد. وارد شدن او همان و بسته شدن در همان.

فاطما از درون قلعه و پدر و مادرش از بيرون قلعه، هر چه تلاش كردند، نتوانستند دروازه را بگشايند. فاطما با گريه گفت: «پدر و مادر عزيزتر از جانم! شما نگران من نباشيد! شايد اين هم سرنوشت من سياه بخت باشد. حال شما جان خود را از اين سيل و طوفان نجات دهيد تا ببينم چه چاره اي مي توانم بينديشم؟»

پدر و مادر فاطما با ناراحتي و ملول و غمگين به راه افتادند.

فاطما كه حالا خود را تنها و بي كس در جايي غريب و ناآشنا مي ديد، شروع به جستجو در درون قلعه نمود. در ميان قلعه تالاري بزرگ بود كه در آن تابوتي بر روي پايه هاي مرمرين قرارگرفته بود. فاطما در تابوت را گشود و ديد كه جواني رشيد، نيمه جان در درون آن دراز كشيده است و سر تا پاي جوان، پوشيده از سنجاق و سوزن است كه در بدنش فرو رفته اند و در دست هاي جوان نامه اي است كه در آن نوشته است: «زحمت بيرون آوردن اين سنجاق ها از بدن مرا دختري خواهد كشيد كه هر روز يك سوزن و سنجاق از تنم درآورده و جاي آن را شستشو خواهد داد و اين كار هفت سال و هفت ماه و هفت روز به طول خواهد انجاميد و بعد از آن در آخرين روز نجات خواهم يافت و پاداشي در خور نصيب دختر خواهدشد.»

فاطما تمام ماجرا و سرگذشتش را از نظر گذرانيد و ديد دختر سياه بختي كه هفت سال در اينجا اسير خواهد بود، كسي جز خود وي نيست! بنابراين دست به كار شد و به تميز و مرتب كردن تالار پرداخت و اولين سنجاق و سوزن را از تن جوان درآورد و جاي آن را به دقت شستشو و ضد عفوني كرد. تا اينكه روزها و هفته ها و ماه ها به همين ترتيب گذشت و او كم كم دلبسته ي جوان نيمه جان شد و كار خويش را با علاقه و عشق فراواني انجام مي داد.

روزي از روزها كه كـــارش را تمام كرده بود، بر بالاي برج قلعــه نشسته بود كه ديد تاجري برده فروش، دختر سياه كولي اي را جلوي اسب خود انداخته  و به طرف شهر مي برد تا بفروشد. دل فاطما به حال دختر سوخت و تاجر را صدا كرد و گفت: «دختر را مي فروشي؟»

تاجر هم از خدا خواسته جواب داد: «مي فروشمش! كيسه اي طلا بده، دختر مال تو.»

فاطما گفت: «طلايي ندارم. اما گردنبندي دارم كه ارزش يك كيسه طلا را دارد و براي من ارزش هزاران كيسه طلا را دارد چون يادگار پدر و مادرم است. آن را به تو مي دهم و تو دختر را آزاد كن!»

تاجر قبول كرد و گردنبند را گرفت و دختر كولي را آزاد كرد. دختر كه جا و مكاني نداشت، از فاطما خواهش كرد كه پيش او بماند كه هم او از تنهايي درآيد و هم كمك حال او باشد. فاطما هم قبول كرد و دختر كولي وارد قلعه شد و اين در حالي بود كه هفت روز بيشتر به تمام شدن موعد بيدار شدن جوان نمانده بود.

در اين چند روز دختر كولي شاهد كارهاي فاطما و خدمت او به جوان نيمه جان بود. در روز آخري كه قرار بود كار تمام شود، فاطما به دختر كولي گفت: «همين جا بنشين و مواظب باش تا من برگردم. مواظب باش دست به تنها سوزن و سنجاق باقي مانده نزني كه ممكن است زحمت هفت ساله ي من به هدر برود.»

فاطما كه در اين هفت سال فرصتي براي شستشو و حمام كردن نداشت، به استحمام پرداخت. اما دختر كولي وقتي مطمئن شد كه فاطما از آنجا دور شده وسايل شستشو و پانسمان را آماده كرد و آخرين سنجاق را از تن جوان بيرون آورد. با بيرون آوردن آخرين سوزن و سنجاق از تن جوان او عطسه اي كرد و سالم و سرحال، سرپا ايستاد. آن گاه دست هاي دختر كولي را در دست گرفت و با مهرباني گفت: «اي دختر فداكار و مهربان كه در اين هفت سال و هفت ماه و هفت روز كار طاقت فرساي پرستاري از من را برعهده داشته اي و مرا دوباره به زندگي برگردانده اي! هر چه بخواهي در اختيــارت مي گذارم و از بخشيدن جانم نيز دريغ نمي كنم.»

در اين حين دختر كولي شروع به چرب زباني و چاپلوسي كرد كه: «سرورم! منظور من تنها خدمت به شما بود و در مقابل كارم چيزي از شما نمي خواهم. تنها اجازه دهيد مانند گذشته در كنارتان باشم و خدمتگزاري شما را بكنم.»

جوان كه از اين همه شكيبايي و عزت نفس دختر به وجد آمده بود، از دختر پرسيد: «آيا حاضري با من ازدواج كني و همسر و ياور من باشي؟»

دختر كولي از خدا خواسته، قبول كرد.

فاطما وقتي كارهاي خود را تمام كر،د به تالار برگشت و از ديدن صحنه اي كه در مقابلش بود خشكش زد. جوان بيدار شده و در كنار دختر كولي بر روي تخت نشسته بود و با هم گرم گفتگو و قول و قرار عروسي و شادي بودند.

جوان با ديدن فاطما از دختر كولي پرسيد: «همسر مهربانم! اين زن كيست و اينجا چه مي كند؟!»

دختر كولي گفت: «كنيز من است كه چند روز پيش از تاجر برده فروشي خريده ام تا مرا كه در اين هفت سال، تنها و بي مونس بودم، از تنهايي و بي كسي درآورد و مونس و همزبانم باشد.»

فاطما كه از شنيدن دروغ به اين بزرگي زبانش بند آمده بود، نتوانست حرفي بزند و از آنجا كه دلباخته ي جوان بود و نمي خواست شادي و عيش او را از يافتن سلامتي دوباره برهم بزند، ساكت و آرام از كنارشان گذشت و تنها و غمگين به اتاقي پناه برد و در را بر روي خود بست و عقده ي هفت ساله ي خود را با گريه و زاري خالي كرد.

كار هر روز فاطما رفت و روب خانه و پخت و پز و كنيزي دختر كولي بود كه با جوان، هر روز را به عيش و شادماني مي گذرانيد.

يك روز جوان خواست به شهر رفته و هديه ي مناسبي براي زنش بخرد. از فاطما پرسيد: «دخترجان! اگر چيزي لازم داري بگو تا براي تو هم تهيه كنم.»

فاطما گفت: «از شما خواهش مي كنم براي من يك سنگ صبور و يك چاقوي برّان بخريد.»

جوان تمام خريدهاي خود را انجام داد و به دنبال سفارش فاطما چندين مغازه را جستجو كرد ولي نتوانست سنگ صبور را پيدا كند. وقتي از يافتن آن نااميد شد، براي آخرين بار به يك مغازه ي كوچك عطاري سرزد و سراغ سنگ صبور و چاقوي برّان را از عطار گرفت.

عطار ماجرا را از جوان پرسيد و گفت: «اين سنگ را براي چه كسي مي خواهي؟»

جوان جواب داد: «كنيــزي در خانه داريم كه خيلي زحمت مي كشد و براي جبـران زحماتش اين ها را از من خواسته است.»

عطار كه پيري دانا و جهان ديده بود، به جوان گفت: «وقتي اين سنگ را به او دادي، تعقيبش كن و سر از كارش در بياور؛ چون او حرف هاي زيادي براي گفتن دارد و رازي در دلش نهان است كه قادر به گفتن آن به هيچ كس نيست و چون همراه سنگ صبور، چاقوي برّان هم خواسته او را از كار خطرناكش باز دار چون ممكن است خودش را بكشد.»

جوان با شنيدن اين حرف ها به فكر فرو رفت و كنجكاو شد كه چه رازي ممكن است در دل فاطما باشد كه نمي تواند به هيچ كس بگويد؟ و او چرا بايد خودش را بكشد؟ با اين افكار به قلعه رسيد و سنگ صبور و چاقوي برّان را به فاطما داد.

وقتي شب، چادر سياه را روي زمين گسترد، فاطما با خيال اينكه جوان و دختر كولي در خواب هستند، شمعي برداشت و همراه سنگ صبور و چاقوي برّان به طرف تالار حركت كرد. سنگ صبور را بالاي تابوت گذاشت و شروع به درد و دل كرد: «سنگ صبور! تو هم صبور، من هم صبور... هنگامي كه آن گنجشك خبر از روزگار سياهم داد، باور نكردم و وقتي باور كردم، مي خواستم از سرنوشتم بگريزم ولي با پاي خود به طرف سرنوشتم آمدم تا اينكه 7 سال يا 8 سال پيش در اين قلعه گرفتار شدم. 7 سال و 7 ماه و 6 روز به جوان نيمه مرده اي خدمت كردم كه اين خدمت براي اجر و مزدي كه قولش را در نامه داده بودند، نبود بلكه براي دل خود اين كارها را كردم چون نه يك دل بلكه صد دل عاشق جوان شده بودم تا اينكه وقتي كار رو به اتمام  بود، دختر كولي بدبختي را از دست تاجري برده فروش نجات دادم و او در عوض خوبي هاي من بدي كرد و در آخرين روزي كه قرار بود جوان بيدار شود، او آخرين سوزن و سنجاق را از تن جوان درآورد و وقتي برگشتم آنها دست در دست هم داشتند و دختر كولي مرا كنيز خود ناميد و جوان هم باور كرد و من چون عاشق جوان بودم، خواستم عيش و شادي سلامتي دوباره را از او نگيرم. در آخر طاقتم تمام شد و سفارش سنگ صبور و چاقوي برّان دادم تا دردم را بگويم و خود را خلاص كنم.»

وقتي حرف هاي فاطما با سنگ صبور تمام شد، چاقو را برداشت و خواست آن را در قلب خود فرو كند كه جوان بازوي او را گرفت و گفت: «تو خيال كردي من آن قدر نادانم كه وسيله ي قتل فرشتــه ي نجاتم را با دست هاي خودم فراهم سازم؟! درد و دل هايت را با سنگ صبور شنيــدم و بر بي خبري خود افسوس خوردم. در رنجي كه در اين مدت كشيده اي خود را شريك مي دانم. مرا ببخش! و حلقه ي غلامي خود را بر گردنم بياويز كه تا دنيا دنياست، كسي را ياراي جدايي انداختن بين من و تو نيست و من تا قيامت با تو پيوند مهر و محبت مي بندم و قسم مي خورم كه آن را نشكنم.»

آن دو زندگي شادي را با هم شروع كردند و شاهد قد كشيدن فرزندانشان بودند. پدر و مادر فاطما كه اكنون پيرمرد و پيرزن سپيدمويي شده بودند، نوه هايشان را با قصه هايي كه از نياكانشان شنيده بودند، سرگرم مي كردند.

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

اصلي و كرم

در شهر گنجه كه سبز و كهنسال بود اربابي عادل و باخدا به اسم" زياد خان" بود كه فرزندي نداشت. او بارعيت از هر كيش و مذهبي كه بودند مهربان بود و حتي خزانه‌داري داشت مسيحي به نام " قارا كشيش" كه چون دوچشم خويش از او مطمئن بود. ازبختِ بد ِروزگار او نيز فرزندي نداشت. روزي دومرد سفره‌اي دل مي‌گشايند و عهد مي‌بندند كه اگر خدا آنان را به آرزوهاشان برساند و صاحب فرزندي شوند و يكي دختر باشد و ديگري پسر آنها را به عقد هم در آوَرَند. دعاهاشان مستجاب مي‌گردد و بعد از نه ماه و نه روز هركدام صاحب فرزندي مي‌شوند. زياد خان صاحب پسري به نام " محمود " مي‌گردد و قارا كشيش صاحب دختري به اسم مريم. آنان دور ازچشم هم بزرگ مي‌شوند و محمود به مكتب مي‌رود و مريم پيش پدرش به در س و مشق مي‌پردازد. پانزده سالشان مي‌شود و براي يكبار هم شده همديگر را نمي‌بينند. روزي محمود هوس شكار كرده و با لله اش" صوفي " از كوچه باغي مي‌گذشت كه شاهين از شانه اش پر مي‌گيرد و در هواي صيد پرنده اي سوي باغي مي‌رود و محمود هم به دنبال اش كه ببيند كجا رفت. محمود خود را به باغ مي‌رساند و وقتي شاهين را رو شانه ي دختري مي‌بيند و نگاهشان درهم گره مي‌خورَد ، محمود از اصل اش مي‌پرسد و او مي‌گويد : " اصل ام از تبار زيبايان و قبله ام قبله ي نور و يك عالم از قبيله ي شما جدا. مريم هستم دختر قارا كشيش." كَرَم "كن و بيا شاهين خود ببر !" محمود مي‌گويد : « از اين به بعد تو ا" اصلي " باش و من " كَرَم ".» كرَم انگشتري اش را به اصلي و اصلي هم دستمال ابريشمي‌اش را به كَرَم مي‌دهد. كرم تا باشاهين اش از باغ بيرون مي‌آيد ، مدهوش و بي طاقت از از پا مي‌افتد و " صوفي " مي‌شتابد تا ببيند چه خبر است كه مي‌فهمد درد عشق به جان اش افتاده است. كَرَم به صوفي مي‌گويد : " چشمانش در روشني، ستاره هاي آسمان بود و شرر هاي نگاهش شعله ي آتش داشت.آتش عشقش در جانم گرفت و اين تب مرا خواهد كشت." كَرَم در بستر بيماري مي‌افتد و هر حكيمي‌كه به بالين اش مي‌آيد چاره ي دردمندي اش را دوايي نمي‌يابد. طبيبان در درمان اش عاجزمي‌شوند و اما پيرزني عارف ، از درد عشق مي‌گويد. صوفي هم كه تا حالا مُهرِ سكوت برلب زده بود به ناچار، پرده از راز عشق او برمي‌دارد. زياد خان ، قارا كشيش را فرا مي‌خواند و مي‌گويد : " بي آنكه ما درفكرش باشيم ، تقدير كار خودرا كرده است. عشق مريم ، آرام و قراراز محمود گرفته و حالا وقتش است كه به عهد و پيمان خود عمل كنيم." قارا كشيش از اين حرف برآشفته شده و مي‌گويد: " ميداني كه كار محالي است ! شما مسلمانيد و ما ارمني. دين و آيين ما فرق مي‌كند." زيادخان از اين حرف يكّه خورد و گفت : " ارمني و مسلمان كدامه ؟ همه بنده ي خداييم و هر كاري راهي دارد. مرد است و عهدش !" قارا كشيش مهلتي سه ماهه خواست كه سورو سات عروسي را جور كند و مژده به كَرَم بردند كارها روبه راه است." سرِسه ماه ، كرم از كابوسي شبانه برخاست و افتاد به گريه و زاري و تا پدر ومادرش آمدند گفت : " خوابي ديدم كه بد جوري مرا ترساند. ديدم طوفان شده و اصلي اسير گرد و غبار ، مرتب ازمن دور مي‌شود. در جايي بودم كه درختان شكسته بودند و باغها همه ويران. هيچ جا و مكاني برايم آشنا نبود." صبح كه شد رفت اصلي را ببيند وداخل ِباغ ، دختري ديد كه فكر كرد اصلي است و شعري برايش خواند. اما دختره كه روبرگرداند ديد اصلي نيست و وقتي از زبان اوشنيد كه شبانه از اينجا گريخته اند طنين ساز و نوايش گوش فلك را پر كرد : " برف كوها آب و آبها سيل شود و زمين را در خودببلعد كه در چشمانم ، عالَم همه تيره است. مي‌تقدير و ساقيِ فلك در گردش و بزمند و اين باده بر ما نوش باد. غمخوارم باشيد و برايم دعا كنيد كه شاهين نازنينم را از آشيان دزديده اند. من دنبالش مي‌روم و اما اين سفررا آيا برگشتي نيز خواهد بود ؟ " پدر هرچه اصرار و التماس كرد از سفر بازنمانْد وو رفت كه ازمادرش " قمر بانو " حلاليت بخواهد. لحظه ي وداع بود و صوفي و كرم آماده ي راه. آنها گاهي تند و گاهي آرام مي‌رفتند و نه شب حاليشان بود و نه روز كه كه روزي از كارواني سراغ گرفته و فهميدند كه قارا كشيش و عائله اش در گرجستان اند. در راه به دسته اي درنا برخوردند كه دل آسمان را پركرده و مي‌رفتند طرف " گنجه " كه كَرَم با ساز ونوا از شورعشق اش با آنها سخن ها گفت. به گرجستان كه رسيدند خبر كشيش را از " تفليس " گرفتند. نزديكي هاي تفليس بودند كه كنار رود" كور چاي " به عده اي جوان برخورده و آنها وقتي گوش به ساز و آواز كرم دادند نشاني كشيش را از او دريغ نداشتند. كشيش كه از ديدن كرم جا خورده بود گفت : " از كاري كه كرده ام پشيمانم. اصلي آنقدر ازدوري تو دررنج است كه لحظه اي آرام نمي‌گيرد." اصلي و كرم همديگر را ديدند و و قتي شرح عشق و فراق گفتند كرم گفت : " فردا به عقد هم درخواهيم آمد و چقدر مسرورم فقط خدا مي‌داند !" كرم و صوفي شب را آرام و مطمئن مي‌خوابند و اما شبانه ، باز كشيش ، اصلي را زوركي با خود مي‌برد. سحرگاهان كه كرم مي‌فهمد باز رودست خورده است از راه و بيراه مي‌روند كه شايد خبري ازآنها بگيرند. كرم لباس خنياگري به تن داشت به هر جا كه مي‌رسيد ساز و نوايش را كوك كرده و از دلداده ي دلبندش مي‌پرسيد. صوفي و كرم ردپاي آانها را از شهرهاي " قارص "و " وان " مي‌گيرند و تا مي‌پرسند مي‌گويند كه تازه راه افتاده اند. اما بشنويم از كشيش كه به " قيصريه " مي‌رسد و از پاشاي آنجا امان مي‌خواهد و از او قول مي‌گيرد كه نشاني او وخانواده اش ، مخفي بمانَد. كرم و صوفي سرگشته و آواره ي شهرهاهستند و هيچ خبري از اصلي ندارند كه روزي در گردنه اي گير افتاده و مرگ را درجلوي چشمان خود مي‌بينند. برف و بوران كم مانده بود آنها را از بين ببرد كه ناگهان ، يك مرد نوراني مي‌بينند كه از مِه در آمد ه وبه آنها مي‌گويد : " غم نخوريد و چشمانتان را يك لحظه ببنديد." آنها تا چشم بر هم مي‌زنند خود را در محلي باصفا ديده و هر چقدر مي‌جويند خبري از آن مرد نوراني نمي‌يابند. در اين هنگام يك آهوي زخمي‌، هراسان و گريزان خود را به كَرَم مي‌رسانَد و كرم اورا پناه داده و از تير رس صياد دورش مي‌كند و باز به همراه صوفي راه مي‌افتند. بين راه به قبرستاني مي‌رسند و كرم ، كله ي خشكيده اي مي‌بيند و با او راز دل مي‌گويد. همانطور كه با دشتها ، كوهها ، و چشمه ها درد دل مي‌كرد. مي‌رسند به " ارزروم " و مي‌فهمند كه كشيش و خانواده اش در قيصريه اند. دشت و دمن سر سبز بود و نوعروسان و دختران در گشت و گذار و خنده هاشان با غمزه و عشوه آميخته. كرم كه غبار و خستگيِ راه به تن اش بود و لباسهاي مندرس و زلفان بلندش با ريش و پشم صورتش قاطي شده بود ، به همراه صوفي در كوچه باغهاي قيصريه بودند كه بگو بخند نازنينان اورا متوجه آنها نمود و ناگاه در ميان آنان "اصلي " را ديد. در نگاه اول اصلي اورا نشناخت و اما به يكباره فهميد كه اوست و مدهوش بر زمين افتاد. وقتي به خود آمد و از آن خنياگر خبر گرفت گفتند : " ژنده پوشي بود كه از در باغ رانديمش. " كرم كه سوگلي اش را باز يافته بود رو به حمام و بازار قيصريه نهاد و با ظاهري آراسته و لباسهايي فاخر ، برگشت منزل كشيش و با اين بهانه كه درد دندان دارد مادر اصلي او را به خانه راه داد و از دخترش خواست سرِ او را بر زانوان اش بگيرد تا دندان او را اگر كشيدني است بكشد و اگر مرهمي‌مي‌خواهد دوا و درمان كند. اصلي هم بي آن كه به رويش بياورد چنين كرد و اما از احوال آنان حالي اش شد كه اين بايد كَرَم باشد. مادر اصلي گفت : " تو دردت چيزديگري است و دندان را بهانه كرده اي. اما نوشداروي تو پيش من است و همين حالا بر مي‌گردم. " مادر اصلي سراسيمه از خانه بيرون زد و رفت كليسا كه قاراكشيش را خبر كند. اصلي و كرم تنها ماندند و از عشق و دلدادگي آنقدر گفتند و گفتند كه زار گريستند و آخر سر " اصلي " گفت : " حكم است كه سر از گردنت بزنند و اما من نامه اي به سليمان پاشا مي‌نويسم و در آن از عشق سوزان خود و سرنوشت تلخي كه داشتيم سخن مي‌گويم. او شاعر است و شايد كه عشق را بفهمد. " اصلي نامه اش را تازه تمام كرده بود كه فرّاش هاي پاشا سر رسيده و اورا كت بسته بردند به قصر قيصريه. سليمان پاشا كه به قارا كشيش قول داده بود كرم رابخاطر مزاحمت به ناموش او مجازات كند تا نامه ي اصلي را ديد و خواند ، درنگي كرد و گفت :" ماجرا را ازاوّل بگو كه من خوب بفهمم." كرم كه همه را گفت پاشا خواست امتحان اش كند و پرسيد : " مگر قحطي دختر بود كه زمين و زمان را به دنبالش تا اينجا آمده اي ؟" كرم هم در پاسخ ، بانغمه ي ساز و نواي سحر انگيزش چنين گفت : " اي سروران ، اي حضرات من از راه عشق ، خود هزاران بار برگشته ام و اما دل ، برنمي‌گردد. آتش شوري در دلم افتاده كه من از بيم آن مي‌گريزم و اما دل با لهيب شعله هايش مي‌آميزد و هيچ ترسي ندارد. گناه من نيست ، گناه دل است !" پاشا خواهري داشت " ساناز" نام و خيلي باتدبير. از پاشا خواست كه به او نيز فرصتي دهد تا اين خنياگر عاشق را بيازمايد. او دسته اي دختر و نوعروس با قد و قواره ي يكسان و لباسهاي همسان آماده كرد وبه قصر آوردكه اصلي نيز بين آنها بود. چهره ي دختران همه پوشيده بود و چشمان كرم بسته و يك به يك از جلو او مي‌گذشتند و او در ميان تعجب همگان، بانغمه و نوا و الهام غيبي ، نام و رسمشان را يك به يك مي‌گفت و نوبت اصلي كه شد اورا هم شناخت. همه احسن و بارك الله گفتند و نوبت رسيد به امتحاني ديگر. اورا به گورستاني بردند كه مردم پشت ميّت به نماز ايستاده بودند و از كرم خواستند كه نماز ميّت را تو بخوان. كرم به نماز ايستاده و گفت : " حالا من نماز زنده ها را بخوانم يانماز مُرده را ؟ " سليمان پاشا و وزير و اعيان همه يكصدا آفرين گفتند. كرم فهميده بود مرده اي در كار نيست و آن مرد كفن شده زنده اي بيش نيست و سوگواري ها همه ساختگي اند. ساناز از پاشا خواست كه هر چه زودتر ترتيب عروسي اصلي و كرم را بدهد كه اين همه جور و ظلم بر عاشقان روا نيست. پاشا به كشيش گفت اين عروسي بايد سر بگيرد و كشيش نيز باروي خوش پذيرفت و اما مهلتي سه روزه خواست. او باز شبانه گريخت و كرم از نو ، آواره اي غريب كه به دنبال اش تا شهر حلب رفت. كشيش كه مي‌دانست كرم دست بردار نيست و باز خواهد آمد اين بار تصميم گرفت كه تار سيدن كرم ، اصلي را شوهر دهد و خيال اش تخت شود كه او هم از اين گريزها و سفرها ، تا بخواهي خسته و آزرده بود. كرم در حلب مي‌گشت و با ساز خود در قهوه خانه ها و ميدان ها مي‌نواخت و مي‌خواند كه روزي " گولخان " يكي از سردارهاي پاشا از ساز و آواز او خوش اش آمد و او را چند روزي در خانه مهمان كرد. از شنيدن سرنوشت اش حالي به حالي شد و سوگند خورد كه اگر سوگلي اش اينجا باشد حتما اورا به دلداده اش خواهد رسانيد. از پيرزني مكّار خواست كه از زنده و مرده ي اصلي خبر بياورد وهزار درهم طلا بگيرد. تا كه روزي پيرزن خبر آورد و گفت : " اگر ديربجنبيد كار از كار گذشته و اصلي را شوهر خواهند داد. " گولخان پيش پاشا ي حلب رفت و حكايت اصلي و كرم كه گفت يك ديوان عدالت تشكيل گرديد و بعد از شور و مشورت ، رأي به وصال عاشقان دادند. قارا كشيش اما مهلتي يكروزه خواست كه پاشا گفت : " اصلي امشب را در قصر مي‌ماند و تو نيز فقط فردا را فرصت داري كه سورو سات عروسي را جوركني !" قارا كشيش ، كه در آيين اش تعصب داشت به مكر و جادو ، يك لباس سرخ عروسي حاضر كرد و فردا ، رفت به قصر و ضمن ابراز شادي ، از دخترش خواست كه لباس عروسي را به تن كند كه همين امشب عروس خواهد شد. به امر پاشا عروسي سر گرفت و و وقتي اصلي و كرم به حجله مي‌رفتند از خوشبختي و خوشحالي در پوست خود نمي‌گنجيدند. عاشقان در حجله بودند كه اصلي گفت : " پدرم سفارش كرده كه دگمه هاي لباسم راحتما تو بازكني !" كرم اما هر چه كرد دگمه ها باز نشد كه نشد. با سِحرِ سازو نوايش التماس به درگاه حق برد و از دگمه ها يكي باز شد و اما تا دگمه ي بعدي راخواست باز كند دگمه ي فبلي چفت شد. ساعتها با دگمه ها ور رفت و فقط يك دگمه مانده بود بازش كند كه آتشي جست و به سينه ي كرم افتاد. كرم در شعله اش سوخت و با فغان اصلي ، مادرش به به اتاق زفاف آمد و ديد كه از كرم جز خاكستري بر جا نمانده است و فوري ، خبر به كشيش برد. چهل روز و چهل شب ، اصلي از كنار خاكسترها ي كرم جُم نخورد و فقط يكسر گريست. چهل و يكمين روز ، گيسوان اش را جارو كرد و خاكستر ها را داشت جمع مي‌نمود كه آتش زير خاكستر ، زلفانش را شعله وركرد و او هم به يكباره سوخت و خاكستر شد. خبر كه در شهر حلب پيچيد دل ها همه محزون شد و به دستور پاشا ، قارا كشيش و زن اش را بخاطر طلسمي‌كه كرده بودند گردن زدند. خاكسترهاي اصلي و كرم را نيز در صندوقچه اي ريخته و در جايي مصفا به خاك سپردند. گنبدي از طلا نيز بر مزارشان ساختند و زيارتگاه دلهاي باصفا گرديد. روايت اين است كه تا صوفي زنده بود ، مجاور آن آرامگاه بود. آرامگاه عاشقان

------------------------------------------------


سونجوق (طنز)

منبع : http://pitraq.blogfa.com/post-261.aspx

 

سونجوق

 

رامين جهانگيرزاده

 

 

 

مينقيلداماقدان اؤنجه بونو آرتيرمالييام كي 1300 قديم­ده اوندا كي دده­م ـ بابالاريميز دوه­ ايله سفره گئديردي، قاغابالالارين بيري بولود اولوب شيمشمك چاخاركن مورادينا چاتماق ايسته­ييردي. ياخچي يادينيزدا اولسا بولودون قيچي ـ قيچينا دولاشدي سونرا زامان فيشك كيمي سووشدو ماشينلار گؤيدن يئره قوندو. يازيق مورادي دا ماشين ووردو. آديني چكدييم بو قاغابالا نه بولود اولا بيلدي نه ده كي مورادينا چاتا بيلدي.

 

ايندي بو يازيق قاغابالا آرزوسونا چاتماديغي اوچون، كؤهنه ته­ير كيمي دؤور گؤتوروب اؤز باشينا فيرلاناركن، توستو بوراخير. هردن ده تپيك چاليب، سونجوق آتير، سونجوغو بوشا كئچير.

 

او دئيير چاغداش ادبياتيمزدا بوشلوقلاري دولدورماق اوچون بعضن تپيك چاليب، سونجوق آتماليييق. منجه اونون سونجوق آتما طرزي­نين بير آز آخساقليغي وار. سونجوق آتاندا گرك ساغ ـ سولو و اورتاني نظرده آلمالييق. سونجوغون هارا ده­يديييني و اوندا اولان ائستاتيكاني آنلاماليييق، اگر سونجوقدا اولان ائستاتيكاني دوزگون باشا دوشمه­سك، دئموكراتياني دوزگون آنلايا بيلمه­ريك. سول طرفه سونجوق آتساق ساغ قيچيميزا قارا سو گله­جك. ساغ طرفه سونجوق آتساق سول قيچيميز آخساياجاق. ياخشي سي اودور كي دوز اورتايا سونجوق آتاق. هر نه اورتادا باش وئرير. اورتا بير پاندول كيمي عمل ائدير. اورتايا ده­ين سونجوغون ضربه­سي تعادول يارادير.

 

هر حالدا بيز سونجوق آتمانين نئجه اولدوغونو سيزه گؤسترديك البتده كي منقيدچي بئله اولمالي­دير، يوخسا سونجوقلار اونون قارنينا ده­ير. قارنينا سانجي دولار سفئهله­ييب مينقيلدايار.

 

ننه­مين دوستو ماگاندانانانين خالا­سي قيزينين دايي­سي اوغلونون آروادي آناشين قيزي سؤيلو بو باره ده­ بئله سؤيله­ييردي:

 

ـ بيزيم كور ائششه­ييميز هارا گليردي سونجوق آتيردي. من اونون سونجوقلارينا چوخ ديقت ائتديم. اونون سونجوغوندا اولان آنارشيستي حركتلر  مني چوخ سارسيتدي. من بو سارسينتي­لار ايچيندن باش قالديريب، گؤيه باخديم. گؤيده بولودلارين سونجوق آتماغيني گؤروب تعججوبلنديم. عميم موراد بيردن بيره مني سسله­دي:

 

 ـ آ قيز سؤيلو بير ساعاتدي سني چاغيريرام، گؤزونو گؤيه زيلله­ييبسن.. او مئرته قالميش چليييمي وئر منه! تئز اول گئدك گؤي قاراليب ايندي ياغيش ياغار ائششك پالچيغا باتار، گئده بيلمه­ريك.

 

من موراد عميمين سسيني ائشيدن كيمي ديك آتيلديم. كور ائششه­ييميزين سونجوغو دوز گؤزومون آلتيندا ده­يدي. گؤيده بولودلار قارالان كيمي منيم ده گؤزومون آلتي قارالدي. من آغلاديم گؤي آغلادي. گؤي آغلادي من آغلاديم. ائششكله بولودون اوخشارليغيني آنلاديم. موراد عميم دويونجاق گولوب منه اورك وئردي.

 

سونجوقلارين اوخشارليغي اولسا دا، آنجاق ايچ دونيالاري اونلاري بير ـ بيريله فرقلنديرير. سونجوقلارين ايچينده اولان قووه­لر اونلاردا اولان ايچ كاراكتئريني گؤسترير.

 

هر كيمسه و ياخود هر نه سه سونجوق آتير اونون سونجوق آتماسي اونون ايچينده اولان سياسي آنلاملاري دا گؤسترير. سونجوق آتان سونجوغو كيمي ياشاماليدير.

 

مودئرنيته­نين اوجباتيندان سونجوغون نه اولدوغونو بعضي­لري دريندن دوشونه بيلمير. اؤزو بيلمه­دن سونجوق آتيب سونجوغو سونجوقلا دؤيه­شده­يير. هر حالدا او دوشونمه­دييي ايچينده­كي سونجوقلاري اؤزوندن مودافيعه ائتمك اوچون ايشله­دير. سونجوق آتير سونجوقلارا قارشي.

 

اخلاقي باخيمدان سونجوقدا اولان اخلاقسيزليقلار اونون كيم و نئجه­ايشلتمه­ييندن آسيلي­دير. سونجوغو دوزگون آنلامايان و اوندا اولان ايچ قووه­ني دوزگون باشا دوشمه­ين دوزگون ايشله­ده بيلمز.

 

بعضن قاريشقالار دا ايشلري پيرتلاشيق دوشنده شيللاق آتيرلار. شيللاق سونجوغون موكمللشميش آيري بير اوزودور. قاريشقالار دوه­يه شيللاق آتاندا سونجوغون نه اولدوغونو آنلاييب سونرا شيللاق آتيرلار.

 

قاريشقلار پوست مودئرن دوشونجه­ني مودئرن بير فضادا ياراتماق ايسته­ييرلر. قاريشقالارين دا اؤزونه گؤره قاغابالالاري و قاغالاري اولور. هر حالدا قاريشقالارين دا قاغابالالاري بولود اولوب مورادلارينا چاتماق ايسته­ينده سونجوق آتماغي اونوتمورلار.

 

سونجوق آتماغي سيز ده اونوتمايين. هر نه سونجوغا باغلي­دير… 

--------------------------------------------------------------------

داستان شيخ صنعان و دختر ترسا،

حكايت عاشق شدن پيري زاهد و متشرّع و صوفي مسلك است كه در جوار بيت الحرام، صاحب مريدان بسيار بوده و تمام واجبات ديني و شرعي را انجام داده و صاحب كرامات معنوي بوده است. زاهد پير(شيخ صنعان يا سمعان)، چند شب پياپي در خواب مي بيند كه از مكه به روم رفته و بر بتي، مدام سجده مي كند. پس از تكرار اين خواب در شبهاي متوالي، او پي مي برد كه مانعي در سر راه سلوكش پيش آمده و زمان سختي و دشواري فرا رسيده است. و لذا تصميم مي گيرد تا به نداي درون گوش داده و به ديار روم سفر كند. جمع كثيري از مريدان وي(به روايت عطار،400 مريد)، نيز همراه وي راهي ديار روم مي شوند. در آن ديار، شيخ روزها بر گرد شهر مي گشته تا سرانجام روزي نظرش بر دختري ترسا، و بسيار زيبا افتاده و عاشق او مي شود. عشق دختر ترسا، عقل شيخ را مي برد؛ شيخ، ايمان مي دهد و ترسايي مي خرد. شيخ مقيم كوي يار مي شود و همنشين سگان ِكوي؛ و پند و نصيحت ياران را نيز به هيچ مي گيرد. دختر ترسا از عشق شيخ آگاه مي شود و پس از آنكه در مقام معشوق، ناز كرده و شيخ را به سبب عشقش سرزنش و تحقير مي كند، سرانجام در برابر نياز شيخ، 4 شرط براي وصال قرار مي دهد: سجده بر بت، خمر نوشي، ترك مسلماني و سوزاندن قرآن. شيخ عاشق، نوشيدن خمر را مي پذيرد و آن سه ديگر را ،نه. اما پس از نوشيدن خمر و در حال مستي، سه شرط ديگر را نيز اجابت مي كند و زنار مي بندد. كابين ِدختر گران است و شيخ مفلس از پس آن بر نمي آيد؛ ولي دل دختر به حالش سوخته و به جاي سيم و زر، يك سال خوكباني را بر شيخ وظيفه مي كند و شيخ به مدت يكسال خوكباني دختر را اختيار مي كند. ياران كه تحمل اين خفت و رسوايي را نداشتند، سرانجام شيخ خود را رها مي كنند و به حجاز برمي گردند و گزارش اعمال او را به مريدي (از ياران خاص شيخ) كه هنگام سفر روم غايب بود مي دهند. او آنها را سرزنش مي كند كه چرا شيخ خود را در چنان حالي رها كرده اند و به همراه ساير مريدان به روم باز مي گردند و معتكف مي شوند و 40 شب به دعا پرداخته و با تضرع و زاري از خدا طلب نجات شيخ را مي كنند. در شب چهلم، سرانجام مريد باوفاي شيخ، پيامبر اسلام (ص) را در خواب مي بيند كه به او بشارت رهايي شيخ را مي دهد. او همراه با مريدان عازم ديدار شيخ مي شوند و شيخ را مي بينند كه زنـّار بريده و از نو مسلمان شده و توبه كرده است. و همراه با شيخ به سوي حجاز باز مي گردند. اما دختر ترسا كه زماني ايمان شيخ را زائل كرده بود، شب هنگام در خواب مي بيند كه او را به سوي شيخ مي خوانند كه دين او اختيار كند. احوالش دگرگون مي شود و دلداده و سرگشته، ديوانه وار، سر به بيابان، در پي شيخ مي گذارد. و بر شيخ نيز الهام مي شود كه دختر ترسا، آشنايي يافت با درگاه ما كارش افتاد اين زمان در راه ما ,بازگرد و پيش آن بت باز شو با بت خود همدم و همساز شو شيخ باز مي گردد و دختر را آشفته و مشتاق مي يابد؛ دختر به دست او اسلام مي آورد و چون طاقت فراق از حق را نداشته، در دامان شيخ، جان بر سر ايمان خود مي نهد.

 

 



گؤنده ر 100 درجه کلوب دات کام گؤنده ر     بؤلوم لر:
آرشیو
سون یازی لار
یولداش لار
سایغاج
ایندی بلاق دا : نفر
بوگونون گؤروشو : نفر
دونه نین گؤروشو : نفر
بوتون گؤروش لر : نفر
بو آیین گؤروشو : نفر
باخیش لار :
یازی لار :
یئنیله مه چاغی :